روزهایی که نگذشت
شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۴
خواب دیدم یه بچه دارم. بسته بودمش به خودم. پشتم. رفته بودم پی کارام. اون پشت می خندید. همش از آدما می پرسیدم : خوبه؟ گریه نمی کنه که؟ جاش که شل نیست؟ رفتم خونه ماما بازش کردم . می خندید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر