یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۲

بعد چند وقت، خیلی وقت، ساعت 8 بود و سوار آخرین سرویس دانشگاه شدم و فقط خودم بودم و راننده. که شیشه پنجره رو کشیدم کنار و تا می تونستم نفس عمیق کشیدم. توی محوطه خوابگاه فقط نم نم بارون  بود و مه. نفسای عمیق قانعم نمی کرد و سیر نمی شدم و مدام عطش داشتم . انگار که اصلا خودم عطش شده باشم سر تا پا. سرمو بالا گرفتم و دلم خواست برای یه لحظه جای دخترکی باشم که سرشو از پنجره بیرون آورده بود و داشت با تلفن حرف می زد. چه حسرت و اشتیاقی داشت. اصلا برای چند لحظه دلم خواست یه خوابگاهی باشم. شایدم دورتر حتی، دلم سفر خواست
شاملو تو گوشم می خونه که :
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من