پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۳

دراز کشیدم که بخوابم، کنارم دراز کشیده بود. فک کردم الانه که وسط حرفاش خوابش ببره ولی نبرد. قاطی اشک و بغض شد حرفاش. چه لحظه ای بود ؟ داشت برام از چیزایی می گفت که توی دلش مونده این همه وقت و همراهش بوده . واسه کسی نگفته که خالی شه. از اون روزای پرِ رنج. فقط با خودش برده اینور و اونور، همه جا، همیشه.
 یه روزی بابا  با نیسان آبی توی خیابان فرودگاه بوده که پسرک دو سه ساله ای بی هوا میاد وسط خیابون و می خوره به چراغ جلوی نیسان ابی. همین و می میره. بابا میره زندان . مادر پسرک تهدید می کنه که حتما یکی از بچه هاب بابا رو پیدا می کنه و تیکه تیکه می کنه، می گه حتی اگه لازم باشه از دیوار خونمون میاد بالا. مادرم ؟ 4،5تا بچه ی قد و نیم قد و جمع می کنه توی خونه و نمیزاره حتی تا دم در برن. چند وقت ؟ یک ماه. یه روز صبح در حیاط باز بوده ، می گه نمیدونم کدوم یکی از بچه ها یواشکی رفته بوده بیرون و در باز مونده بوده که یه زن میاد توی حیاط . مامان زبونش بند میاد از ترس بچه ها می ترسن. خانومه میگه نازلی خانوم هست؟ مامان میگه نیست. اشتباه اومده بوده.
بعد چند وقت با دیه رضایت میدن و بابا میاد بیرون .





چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

می خوام بنویسم که خیلی زمان گذشته ها اصلن حواست هست؟
گاهی می ترسم مثل همین حالا که "کنعان" و دوباره دیدم. دلم میخواد برم توی تراس و آروم آروم پک بزنم. به تو فکر کنم به کانون به 87 و 88 و ...
به ایمیل هامون به اس ام اس هامون به دلهره ام. به روزی که زنگ زدی و چهاشنبه بود. به شبایی که داشتم دل می کندم از کسِ دیگه یی . به دفترام به نوشته های شبونه ام به گریه هام به دور شدنم از خونه خونواده . به کمد اتاقم که چه امن بود وقتایی که شبونه با تلفن حرف می زدم. دلم می خواست هنوز واسم می نوشتی دلم می خواست هنوز می یومدی منو می خوندی دلم می خواست واسم شعر می فرستادی دلم می خواست زنت نمی شدم که از نوشته هات دورت کنم.