یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۴


یکماه از بهار گذشت عزیزکم. بیا دستت را به من بده. بیا برای من روزهای خوبتری بیاور.وقتی خورشت توی قابلمه را هم می زنم، از کنار چشمم می گذری. محو، مثل یک هاله ی سیاه. چشم بر میگردانم، نیستی. وقتی به قول مامان رفته ام توی لپ تاپ، وقتی کلمات کتاب توی دستم را می بینم و نمی خوانم، وقتی دستم توی سینک کف می کند با ظرفها، از کنارم رد می شوی. محو، مثل یک هاله ی سیاه. وقتی فیلم میبینیم با علی، تکیه داده ایم به هم، که چشمم از زیرنویس تلویزیون میلغزد به هاله ی تو، محو،سیاه. بیا دوباره کلمه شو حرف شو که شبها همه جا تویی و من زبانم در دهانم خشکِ خشک، نمی چرخد که بگویم از تو.

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۴

خواب دیدم یه بچه دارم. بسته بودمش به خودم. پشتم. رفته بودم پی کارام. اون پشت می خندید. همش از آدما می پرسیدم : خوبه؟ گریه نمی کنه که؟ جاش که شل نیست؟ رفتم خونه ماما بازش کردم . می خندید.