سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳


گاهی مثل یه کلاف سردرگم می مونه حالا زمستون که شروع می شه مادر هی ببافه و ببافه و ببافه. ته کلاف پیداش نمی شه می مونه تا زستون بعدی و زمستون بعدترش و
اینکه همش می دونی زمستون بعدیم همین شکلیه  که می دونی دو ساعت دیگه اونجا چه طوریه اینکه انقد ساکن و ساکت و بی حرف. بی حرف. لحظه به لحظه شو تصور می کنم اگرچه اونجا نیستم. گاهی یه چیزایی که همیشگیه به یه شکل آزار دهنده ای خوره میشه تو جون آدم. که چی؟ وقتی نتونی رهاش کنی وقتی مطمئن باشی تا همیشه اینا تو فکرته. گاهی یه چیزایی یه بد آدمو میچزونه بهد وای میسته هر هر می خنده. بوم بوم هربار یه چیزی محک کوبیده میشه یه جایی که دقیقا نمی دونی کجاست اونوخ یهو می گی وای دلم. قربون دل شکستت برم که چه سخت و رنج آور هربار ذره ذره جمعش کردی. بارون میباره و چه بد که انقد زود از اینجا درمیام بیرون با اینکه می دونم الان اوج ساعت دلتنگیته.من طاقت ندارم که قد تو