شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۴

عزیزم. باید بگم برات. یکی هست که به جای من وایمیسته پای گاز با ملاقه ی چوبی هم می زنه خورشتو. یکی هست که به جای من وایمیسته پای ظرفشویی ظرف می شوره  با آب داغ اونقد داغ که من یه هو می سوزم. یکی هست که به جای من واست ادا درمیاره می خندونتت. یکی هست که به جای من زنگ می زنه به باباش که حالشو بپرسه. خیلی چیزا. خیلی چیزا.
من خودم فندکو برمیدارم میرم توی تراس. پاهامو میزارم روی سبد آبی از لای پنجره نگا می کنم به سایه های روی دیوار روبه رویی و غم توی دلم بیشتر و بیشتر می شه. دفتر قرمزمو برمیدارم میزارم زیر دستم ولی چیزی نمی نویسم. نگا می کنم به آسمون تاریک و شبا خوابم نمی بره. غم دارم. غمی گه انگار پایون نداره. باید به خودم کمک کنم. اما نمی تونم هنوز.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۴

جان من. چقدر همه چیز با سرعت بالایی شروع به چرخیدن کرده. می چرخم و می چرخم. یه هو می بینم یه جایی نشستم و صورتم خیس. پشت پنجره و اذان وقت سحر. چه تاریک روشنای دلتنگ کننده ای. من نیستم . یه روزی از کنار کی اینقدر راحت رد شدم من ؟

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۴