چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳

به نظر تو عجیب نیست؟
اینکه تو الان اونجا باید مراقب پدر من باشی و من اینجا مدام مثل تموم این شبهای بعد از اون شنبه ی لعنتی توهم بزنم و حس کنم کسی اینجا هست که گاهی توی آشپزخونه ست و گاهی توی آینه ی راهرو و گاهی جمع می شه توی کلید روی در.
عجیب نیست که من مدام پی گذشته های تو باشم مدام بخوام کنکاش کنم بگردم تورو ازت بخوام حرف بزنی واسم که شاید حس می کنم چه حس نابی داشتی تو. من می شینم توی تراس کوچیکمون و برای گنجشکا نون خشک میریزم و برای خودم یه برنامه ی دراز مدت. به دوستم می سپرم واسه زندگیش برنامه ریزی کنه و خودم پر باشم از حس یاس و هیچکدوم از اون کارای توی دفترچه تیک نخوره. منو برگردون. منو به خودم برگردون. یادم بده اون رهایی رو دوباره یادم بده. یادم بده که انقد یه وقتایی سیاه نشه روزام. یه طناب ببند دور کمرم و پرتم کن توی دره بزار این وحشتو تجربه کنم. بزار داد بزنم بلکه سبک شم.