پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳


مادر

تو با چشم هایت

مرا از دنیای بیهوده‌ام  بیرون می‌کشی

دستم را می گیری

و هر لحظه که صدای خنده ات در هوایم می‌پیچد

من

 تاتی تاتی کنان

از کنار همه چیز عبور می کنم.

93.11.9

جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۳

دخترکم گوش کن. برای تو بنویسم تا بلکه نجات پیدا کنم از این سیاهی از این توده ی مبهمی که راحتم نمیزاره. فکر می کنی خوبی همه چیز خوبه و بهتری، یادآوری لحظات بد اذیتت می کنه و بارها از خودت می پرسی : اون من بودم؟ اونی که اونطوری به خودش می پیچید من بودم؟
زیاد طول نمی کشه و دوباره اون توده. دوست داری جیغ بزنی اما نمی تونی دوست داری با صدای بلند گریه کنی اما نمی تونی. مثل کودک خردسالی می شی که تموم درمانها رو پیش مادرش می بینه، می گی مادر مادر
مادر نیست. لالایی می خونی اروم اروم واسه خودت لالایی می خونی
گیلا،اینجور چیزارو نچشی هیچوقت
من گیج و مبهوتم از این حال خودم. اونقدر ضعیف شدم که حالم از خودم به هم میخوره. سرم داره می ترکه از هجوم اینهمه حرف و حال بد ولی نوشتنم نمی یاد. منو به حال خودم نزار