شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۴

میبینی، تا چشم رو هم میزاری سه ماه می گذره. دنیا جای بهتری شده؟ هوم ؟ نمیدونم عزیزم. هنوز با یه لحظه غفلت میرم ته چاه و صدای کشیده شدن ناخنام رو دیواره رو می شنوم. چه تلاشی، چه جون کندنی. دوس دارم خودمو پرت کنم توی دریا . منو ببره دور و دور و دورتر. دوس دارم دست و پا نزنم. اروم باشم و رها . مخم خالی شه از فکر و خیال و ترس . دستم به هیچ جا بند نباشه، پرواز کنم توی آب.

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۴

عزیزم. باید بگم برات. یکی هست که به جای من وایمیسته پای گاز با ملاقه ی چوبی هم می زنه خورشتو. یکی هست که به جای من وایمیسته پای ظرفشویی ظرف می شوره  با آب داغ اونقد داغ که من یه هو می سوزم. یکی هست که به جای من واست ادا درمیاره می خندونتت. یکی هست که به جای من زنگ می زنه به باباش که حالشو بپرسه. خیلی چیزا. خیلی چیزا.
من خودم فندکو برمیدارم میرم توی تراس. پاهامو میزارم روی سبد آبی از لای پنجره نگا می کنم به سایه های روی دیوار روبه رویی و غم توی دلم بیشتر و بیشتر می شه. دفتر قرمزمو برمیدارم میزارم زیر دستم ولی چیزی نمی نویسم. نگا می کنم به آسمون تاریک و شبا خوابم نمی بره. غم دارم. غمی گه انگار پایون نداره. باید به خودم کمک کنم. اما نمی تونم هنوز.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۴

جان من. چقدر همه چیز با سرعت بالایی شروع به چرخیدن کرده. می چرخم و می چرخم. یه هو می بینم یه جایی نشستم و صورتم خیس. پشت پنجره و اذان وقت سحر. چه تاریک روشنای دلتنگ کننده ای. من نیستم . یه روزی از کنار کی اینقدر راحت رد شدم من ؟

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۴

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۴

به اندازه ی این همه طوفان سهمگین قوی نیستم من. چکار می کنی؟ هر لحظه همین سوال را می پرسم از تو. که داری چکار می کنی با من؟ بی جان تر از همیشه می افتم گوشه ی تاریکترین گودال و چه قدر سخت است بیدار شدن هر صبح و مواجه شدن دوباره با روز. وقتی شب ها تمام خودم را قورت می دهم.

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

دلم مثل تخته ای چوب روی دریایی بی انتهاست. با موج ها بالا و پایین می روم و جهت آب مرا به خشکی نزدیک نمی کند.

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۴

8-9 سالم بود به گمانم. فقط می دانم بعد از هفت سالگی بود. تاریخ مبدا خاطرات کودکیم همین است. قبل هفت سالگی و بعدش، لحظه ی شگفت عظیمت من. آره 8-9 سالم که بود ظهر های تابستان که همه خواب بودند بلا استثنا، من بیدار بودم و تنها و کلافه. خوابم نمی برد هر کار می کردم خوابم نمی برد و تا ساعت 6 که بروم زنگ در خانه ی ریحانه یا مریم یا سما را بزنم و صدایشان کنم بیایند کوچه، کلی وقت مانده بود. البته که خیلی وقتها نبودند و این زمان کشدار طولانی تر می شد. وای که چه زمان دلزده ای بود برای من. این وقتها می رفتم زیر میز مبل های سلطنتی مخصوص مهمان که ملافه رویشان پهن بود. با خودم آذوقه هم میبردم. میوه و خوراکی می بردم و با خودم می گفتم که تا دو ساعت باید با این آذوقه ها سر کنی ها، طاقت بیار.
طاقت میاوردم. تا کسی نمی امد به زور بکشدم بیرون، آن تو بودم با قصه هایی که برای خودم می بافتم و با زیر زیرکی پاییدن بقیه که خیلی وقتها مرا نمیدیدند.
امروز یادش افتادم. امروز که باید می رفتم خانه مامان و مدام فکر می کردم که طاقتم دارد تمام می شود و چرا این وضعیت لعنتی تمام نمی شود؟ امروز که سپردم به خدا. امروز که فهمیدم بازی بچه گیهام تمام شده و دیگر مثل قبل نمی توانم بگویم تا فلان روز با این ذخیره ی خاطره یا احوالپرسی باید سر کنم. نمی توانم دیگر. نمی توانم ذخیره کنم و آذوقه ام تمام شده. بدون آب و غذا چند روز می شود زنده ماند؟

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۴


یکماه از بهار گذشت عزیزکم. بیا دستت را به من بده. بیا برای من روزهای خوبتری بیاور.وقتی خورشت توی قابلمه را هم می زنم، از کنار چشمم می گذری. محو، مثل یک هاله ی سیاه. چشم بر میگردانم، نیستی. وقتی به قول مامان رفته ام توی لپ تاپ، وقتی کلمات کتاب توی دستم را می بینم و نمی خوانم، وقتی دستم توی سینک کف می کند با ظرفها، از کنارم رد می شوی. محو، مثل یک هاله ی سیاه. وقتی فیلم میبینیم با علی، تکیه داده ایم به هم، که چشمم از زیرنویس تلویزیون میلغزد به هاله ی تو، محو،سیاه. بیا دوباره کلمه شو حرف شو که شبها همه جا تویی و من زبانم در دهانم خشکِ خشک، نمی چرخد که بگویم از تو.

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۴

خواب دیدم یه بچه دارم. بسته بودمش به خودم. پشتم. رفته بودم پی کارام. اون پشت می خندید. همش از آدما می پرسیدم : خوبه؟ گریه نمی کنه که؟ جاش که شل نیست؟ رفتم خونه ماما بازش کردم . می خندید.

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۳

به نظر تو عجیب نیست؟
اینکه تو الان اونجا باید مراقب پدر من باشی و من اینجا مدام مثل تموم این شبهای بعد از اون شنبه ی لعنتی توهم بزنم و حس کنم کسی اینجا هست که گاهی توی آشپزخونه ست و گاهی توی آینه ی راهرو و گاهی جمع می شه توی کلید روی در.
عجیب نیست که من مدام پی گذشته های تو باشم مدام بخوام کنکاش کنم بگردم تورو ازت بخوام حرف بزنی واسم که شاید حس می کنم چه حس نابی داشتی تو. من می شینم توی تراس کوچیکمون و برای گنجشکا نون خشک میریزم و برای خودم یه برنامه ی دراز مدت. به دوستم می سپرم واسه زندگیش برنامه ریزی کنه و خودم پر باشم از حس یاس و هیچکدوم از اون کارای توی دفترچه تیک نخوره. منو برگردون. منو به خودم برگردون. یادم بده اون رهایی رو دوباره یادم بده. یادم بده که انقد یه وقتایی سیاه نشه روزام. یه طناب ببند دور کمرم و پرتم کن توی دره بزار این وحشتو تجربه کنم. بزار داد بزنم بلکه سبک شم.

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳


مادر

تو با چشم هایت

مرا از دنیای بیهوده‌ام  بیرون می‌کشی

دستم را می گیری

و هر لحظه که صدای خنده ات در هوایم می‌پیچد

من

 تاتی تاتی کنان

از کنار همه چیز عبور می کنم.

93.11.9

جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۳

دخترکم گوش کن. برای تو بنویسم تا بلکه نجات پیدا کنم از این سیاهی از این توده ی مبهمی که راحتم نمیزاره. فکر می کنی خوبی همه چیز خوبه و بهتری، یادآوری لحظات بد اذیتت می کنه و بارها از خودت می پرسی : اون من بودم؟ اونی که اونطوری به خودش می پیچید من بودم؟
زیاد طول نمی کشه و دوباره اون توده. دوست داری جیغ بزنی اما نمی تونی دوست داری با صدای بلند گریه کنی اما نمی تونی. مثل کودک خردسالی می شی که تموم درمانها رو پیش مادرش می بینه، می گی مادر مادر
مادر نیست. لالایی می خونی اروم اروم واسه خودت لالایی می خونی
گیلا،اینجور چیزارو نچشی هیچوقت
من گیج و مبهوتم از این حال خودم. اونقدر ضعیف شدم که حالم از خودم به هم میخوره. سرم داره می ترکه از هجوم اینهمه حرف و حال بد ولی نوشتنم نمی یاد. منو به حال خودم نزار