شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

دلم مثل تخته ای چوب روی دریایی بی انتهاست. با موج ها بالا و پایین می روم و جهت آب مرا به خشکی نزدیک نمی کند.

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۴

8-9 سالم بود به گمانم. فقط می دانم بعد از هفت سالگی بود. تاریخ مبدا خاطرات کودکیم همین است. قبل هفت سالگی و بعدش، لحظه ی شگفت عظیمت من. آره 8-9 سالم که بود ظهر های تابستان که همه خواب بودند بلا استثنا، من بیدار بودم و تنها و کلافه. خوابم نمی برد هر کار می کردم خوابم نمی برد و تا ساعت 6 که بروم زنگ در خانه ی ریحانه یا مریم یا سما را بزنم و صدایشان کنم بیایند کوچه، کلی وقت مانده بود. البته که خیلی وقتها نبودند و این زمان کشدار طولانی تر می شد. وای که چه زمان دلزده ای بود برای من. این وقتها می رفتم زیر میز مبل های سلطنتی مخصوص مهمان که ملافه رویشان پهن بود. با خودم آذوقه هم میبردم. میوه و خوراکی می بردم و با خودم می گفتم که تا دو ساعت باید با این آذوقه ها سر کنی ها، طاقت بیار.
طاقت میاوردم. تا کسی نمی امد به زور بکشدم بیرون، آن تو بودم با قصه هایی که برای خودم می بافتم و با زیر زیرکی پاییدن بقیه که خیلی وقتها مرا نمیدیدند.
امروز یادش افتادم. امروز که باید می رفتم خانه مامان و مدام فکر می کردم که طاقتم دارد تمام می شود و چرا این وضعیت لعنتی تمام نمی شود؟ امروز که سپردم به خدا. امروز که فهمیدم بازی بچه گیهام تمام شده و دیگر مثل قبل نمی توانم بگویم تا فلان روز با این ذخیره ی خاطره یا احوالپرسی باید سر کنم. نمی توانم دیگر. نمی توانم ذخیره کنم و آذوقه ام تمام شده. بدون آب و غذا چند روز می شود زنده ماند؟