دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۶

وقتی پشت سرت غم هست، وقتی چارتا چشم شیشه ای از بغض پشت سرت میزاری و سوار قطار میشی، انگار که دنیارو میزاری پشت سرت. فقط میتونی سرتو تکیه بدی به شیشه و تا خود مقصدت بغض کنی. میتونی مدام از خودت بپرسی که چرا؟ میدونی اگه چشماتو ببندی سیاهی بیشتر میشه بس که توی خواب بی واهمه میری جلو، بس که توی خواب با دل و جرات تری.

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

دو دقیقه پیش گفتم نهنگ. آره، نهنگ. نفهمیدم نهنگه کدوممونو قورت داد منو یا تورو- یا حرفای منو. هرچی بود یه چیزیو قورت داد که من هی هر هفته اینجا یادم بیفته حال و روز اونوقتام یادم بیفته ولی جون نداشته باشم بیام یه کلمه بنویسم. 6 سال پیش دلم میخواست بزنم بیرون برم یه جای دور از این شهر دلم میخواست بکنم برم از اون همه سختی. حالا که فرصتش جور شد حالا که تو هفته سه چهار روز نیستم، ولی دیگه اون حسسه نیست. فقط وقتی توی اتوبوس یا قطار میشینم یکم فک میکنم به استاد و کلاس و بعدش نفس عمیق میکشم میگم آخیش. یکم دوری خوبه یکم دور شدن از فکرسختی و درد بقیه خوبه. یکم نفس کشیدن خوبه. بیشتر از چهار روز دووم نمیارم ولی خوبه. سر چهارروز صدای مامان دیگه یهجوری میشه که یعنی برگرد. بعد چهارروز لیلی دیگه تلگرام جوابمو نمیده میفهمم دوباره چراغارو خاموش کرده سرشو بسته و رفته زیر پتو منتظره. منتظره یکی بره از اون زیر درش بیاره . بعد چهارروز دیگه فک میکنم به علی که وقتی میاد خونه کسی نیست باهاش یه کلمه حرف بزنه. همینقد نازک و شکننده شدم. دلم میخواست کنار دریا بودم میلرزیدم از سرما سیگار روشن میکردم و موج میومد میخورد به پاهام یخ میزدم .