جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳

مثل این می مونه که یه نطفه ی کوچیکو همون موقعا کاشته باشی تو وجودم . چه نطفه ای؟ دلتنگی مادر، دلتنگی مادر تمام اندوه هاست . من هر روز به این اوضاع جدید خو می گیرم ولی شب، شب
دلم می خواد پناه بیارم به آغوشت. لحظه به لحظه حس می کنم داره چیزی از وجودم کنده میشه . پنجره ها و سیگارا آرومم نمی کنن. فقط انگار توی اون لحظات به جای تو تموم چیزای دیگه دلتنگم می کنن. چه دردیه مادر

سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳


گاهی مثل یه کلاف سردرگم می مونه حالا زمستون که شروع می شه مادر هی ببافه و ببافه و ببافه. ته کلاف پیداش نمی شه می مونه تا زستون بعدی و زمستون بعدترش و
اینکه همش می دونی زمستون بعدیم همین شکلیه  که می دونی دو ساعت دیگه اونجا چه طوریه اینکه انقد ساکن و ساکت و بی حرف. بی حرف. لحظه به لحظه شو تصور می کنم اگرچه اونجا نیستم. گاهی یه چیزایی که همیشگیه به یه شکل آزار دهنده ای خوره میشه تو جون آدم. که چی؟ وقتی نتونی رهاش کنی وقتی مطمئن باشی تا همیشه اینا تو فکرته. گاهی یه چیزایی یه بد آدمو میچزونه بهد وای میسته هر هر می خنده. بوم بوم هربار یه چیزی محک کوبیده میشه یه جایی که دقیقا نمی دونی کجاست اونوخ یهو می گی وای دلم. قربون دل شکستت برم که چه سخت و رنج آور هربار ذره ذره جمعش کردی. بارون میباره و چه بد که انقد زود از اینجا درمیام بیرون با اینکه می دونم الان اوج ساعت دلتنگیته.من طاقت ندارم که قد تو

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۳

این روزا چه زود می گذرن. یه روزی دلم واسه این واحد بالای این خونه تنگ می شه. خیلی ام تنگ می شه.






زیر لب آواز می ‌خوانی
خوش به حال ظرف های توی سینک
با صدای تو آب تنی می کنند
خاطر روزهای رفته
تو را به هیبت دخترکی دوازده ساله در می آورد
رو به قالیچه‌ی سرخ
زیر لب آواز می خوانی
و با دست هایت
رج به رج
غم‌گین تر می شوی
کاش با این دست ها
روسری ات را باز کنی مادر
این گره
گلوی مرا می فشارد.

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۳

دراز کشیدم که بخوابم، کنارم دراز کشیده بود. فک کردم الانه که وسط حرفاش خوابش ببره ولی نبرد. قاطی اشک و بغض شد حرفاش. چه لحظه ای بود ؟ داشت برام از چیزایی می گفت که توی دلش مونده این همه وقت و همراهش بوده . واسه کسی نگفته که خالی شه. از اون روزای پرِ رنج. فقط با خودش برده اینور و اونور، همه جا، همیشه.
 یه روزی بابا  با نیسان آبی توی خیابان فرودگاه بوده که پسرک دو سه ساله ای بی هوا میاد وسط خیابون و می خوره به چراغ جلوی نیسان ابی. همین و می میره. بابا میره زندان . مادر پسرک تهدید می کنه که حتما یکی از بچه هاب بابا رو پیدا می کنه و تیکه تیکه می کنه، می گه حتی اگه لازم باشه از دیوار خونمون میاد بالا. مادرم ؟ 4،5تا بچه ی قد و نیم قد و جمع می کنه توی خونه و نمیزاره حتی تا دم در برن. چند وقت ؟ یک ماه. یه روز صبح در حیاط باز بوده ، می گه نمیدونم کدوم یکی از بچه ها یواشکی رفته بوده بیرون و در باز مونده بوده که یه زن میاد توی حیاط . مامان زبونش بند میاد از ترس بچه ها می ترسن. خانومه میگه نازلی خانوم هست؟ مامان میگه نیست. اشتباه اومده بوده.
بعد چند وقت با دیه رضایت میدن و بابا میاد بیرون .





چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

می خوام بنویسم که خیلی زمان گذشته ها اصلن حواست هست؟
گاهی می ترسم مثل همین حالا که "کنعان" و دوباره دیدم. دلم میخواد برم توی تراس و آروم آروم پک بزنم. به تو فکر کنم به کانون به 87 و 88 و ...
به ایمیل هامون به اس ام اس هامون به دلهره ام. به روزی که زنگ زدی و چهاشنبه بود. به شبایی که داشتم دل می کندم از کسِ دیگه یی . به دفترام به نوشته های شبونه ام به گریه هام به دور شدنم از خونه خونواده . به کمد اتاقم که چه امن بود وقتایی که شبونه با تلفن حرف می زدم. دلم می خواست هنوز واسم می نوشتی دلم می خواست هنوز می یومدی منو می خوندی دلم می خواست واسم شعر می فرستادی دلم می خواست زنت نمی شدم که از نوشته هات دورت کنم.

شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۳

غذا از گلوم پايين ميره يا نميره؟اون شب چى شد،چى شکست توى وجودم که حالا انگار ماتم دارم. يأس همه جا باهام مياد و هيچى ته دلم رسوخ نمى کنه واسه شاد کردنم. دلم مى خواد يه بچه رو بغل بگيرم و تا آخر دنيا براش لالايى بخونم.دلم مى خواد بخوابونمش کنارم و تا ابد بغل هم بخوابيم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

یه جایی هست تو فیلم مادر که اکبر عبدی می گه ماااااادرررر...و کات.

همینجور که نشسته روی مبل از خستگی خوابش می بره و گردنش کج می شه می افته به یه طرف...

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۳

وقتی هر لحظه دلت می خواد کاری رو انجام بدی ولی نمیدی، وقتی میای عقب و اجازه میدی باد به هر سمتی ببرتت؛ می بازی. لحظه هاتو می بازی و می دونی اینو ولی کاری نمی تونی انجام بدی. نمی تونی چون مثل یه تیکه گوشت شدی که توان هیچ حرکتی رو نداره.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

منتظرم کانورسیشن هیستوریِ یاهو باز شه و برم پی مکالمه ی 4سال و خورده ای پیشم با دوستی که قوت قلب می داد برای کنکور. عجیب دلم برای مخاطبام تنگ شده . هیچوقت براشون ننوشتم ولی حالا دلتنگم برای کامنت های الکی و غیر الکی. دلم می خواد مثل همونوقتا یکی یهویی بیاد و بهم بگه فلان کارو کن. خیلی دستوری طور و جدی.
خسته ام از اینکه هرشب با کلی فکر خوب می خوابمو هر صبح بعد از یکی دو ساعت با یه اتفاق به ظاهر کوچیک به عمق توهمی بودن فکرام پی می برم. بعدش؟ انزوا. سکوت. سنگینی. که دلم بخواد یه موسیقی ملو باشه و من. بی هیچ حرفی. بعدش دیگه یکی دو روز طول می کشه تا دوباره شبا فکرای خوب بیاد توی سرم و این روال  بچرخه . شکر. شکر. من همیشه از اینکه نمی گم شکر عذاب وجدان داشتم. حالا می گم شکرکه بدتر از این نیست. دوست ندارم بدتر از این شه. خدای من. چقد پیچیده و مزخرفه

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

می پرسید که برای بابا چی بخریم؟ عطر؟ تلخ؟گرم؟ شیرین؟
گفتم از بوی هالووین من خوشش می یومد.
آره، گفتم خوشش میومد . گفتم ومکث کردم. اون هیچوقت فک کرده که من از چی خوشم میاد؟ یا من فک کردم ؟ 
خیلی وقتا به این فک می کنم که چیزی که توی ذهنشه چیه، چی دلش می خواد؟ چه زندگی ای چه بچه ای چه زنی ؟ که هیچوقت راضی نبوده . که همیشه چیز دیگه ای خواسته. آره ، می دونمش. یه وقتی تموم فکر شبونه ام بود . تموم ترس شبونه ام بود. تموم نگرانیه شبونه ام بود. حالا، دورم و دل بریده. حالا گاهی میشه که یه هفته نمی بینمش. صداش هست. صداش از پله ها بالا میاد، از داکت دستشویی بالا میاد، از شیشه ی گلخونه بالا میاد، حتی از کف زمین بالا میاد. دراز می کشم روی زمین، فرشو بلند می کنم گوشمو می چسبونم به موکت، اگه حالش خوب باشه صداشو گوش می دم. اگه حاش بد باشه انگشتمو می کنم توی گوشم و سرمو بلند می کنم. دلم براش تنگ میشه. گاهی که نشستم  جلوش و توی نگاهم هیچ محبتی نیست دلم براش تنگ می شه. گاهی که حالش خوبه و حرف خنده دار می زنه و زورکی می خندم، دلم براش تنگ می شه. گاهی که کارم داره ولی بهم نمی گه، دلم براش تنگ میشه. گاهی که صدام میکنه برم فشارشو بگیرم  و تا برم پایین  میرم میبینم که بیخیال شده و رفته خوابیده، دلم براش تنگ میشه.
حالا که روز پدر نزدیکه و هیچ اشتیاقی توی دلم نیست، دلم براش تنگ میشه.

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۲

انگار که آدم هزاراان سال دور باشد از این روزهای شلوغِ پر از خستگی .
دلم خلوت می خواد. خسته و گریزونم

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۲

بعد چند وقت، خیلی وقت، ساعت 8 بود و سوار آخرین سرویس دانشگاه شدم و فقط خودم بودم و راننده. که شیشه پنجره رو کشیدم کنار و تا می تونستم نفس عمیق کشیدم. توی محوطه خوابگاه فقط نم نم بارون  بود و مه. نفسای عمیق قانعم نمی کرد و سیر نمی شدم و مدام عطش داشتم . انگار که اصلا خودم عطش شده باشم سر تا پا. سرمو بالا گرفتم و دلم خواست برای یه لحظه جای دخترکی باشم که سرشو از پنجره بیرون آورده بود و داشت با تلفن حرف می زد. چه حسرت و اشتیاقی داشت. اصلا برای چند لحظه دلم خواست یه خوابگاهی باشم. شایدم دورتر حتی، دلم سفر خواست
شاملو تو گوشم می خونه که :
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲

چقدر توی موقعیت های مختلف گیر می کنیم و فلاش بک می زنیم به گذشته؟ با دیدن یه عکس؟ یه اسم؟ یه مکان؟ یه آدم؟ ما آدم های خاطره‌بازی نیستیم ولی خاطرات سرگرمی شون بازی کردن با روح و روان ماست. ما برمیگردیم و غوطه ور می مونیم توی حجم بزرگی از تصویرهای جورواجور.
من، خلسه به کمکم میاد برای رهایی. خلسه ،خلسه . که بشینم پشت پنجره و چشم بدوزم به چراغای شهر. میترسم از روزای نیومده اینوقتا. که چی؟ که قراره چی بشه؟ که کیفیت لحظات نیومده ام چجوریه؟ دلهره بیاد سراغم و در عین حال یه تصویر واضح  جلوی چشمام قد بکشه، که همینقدر لبه ی خط باشم و انگار که حواسم نباشه.










+ ما دستامونو گره زدیم به هم دیگه که یه وقت گم نشیم رفقا



شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۲

وقتی صدام به صدات نمیرسه، وقتی صدات به صدام نمیرسه.


دلتنگم
مثل مادر
وقتی در اتاقو به روی خودشو ما  قفل می کنه

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۲

کلافه ام از شلوغیه اینجا. از خلوتی که ندارم و از روزایی که فرصت درنگ بهم نمیدن. دلم  تاریکی می خواد و سکوت. با زمزمه‌ی  ترانه‌ی هایده. شایدم داریوش حتی. دلم میخواد برم سفر. دلم میگیره از این روزای شلوغِ بی جون

من همینجور زل زده بودم به چشماش که رفته رفته  تر می شد و تموم وجودم پر بود از صدای تارش. انگار که توی  یه گوشم صدای اون بود و تارش و توی یه گوشم صدای مامان وقتی از آشپزخونه صدای زمزمه اش می یاد.دلم خواست بلند شم در اتاق دنج شو باز کنم و برم توی پشت بوم خونه اش. اما فکر کردم که قانعم نمی کنه. دلم خواست سیگار روشن کنم. نمی تونستم تکان بخورم اما.  بعدش فک کردم پاشم برم توی پشت بوم و از اون بالا شیرجه بزنم پایین. انگار که اون حجم بزرگ  از حس فقط اونجوری می رفت بیرون. نتونستم که. نشستم و اشک بود که میریخت. دلم می خواست چیزی باشه که توی اون لحظات خالیم کنه اما لحظه به لحظه پر تر می‌شدم.چایی تموم شده بود. رفتم فلاسکو پر کنم. رفتم اما برنگشتم بالا. چقدر زیاد شنیدم و دیدم توی اون مدت کوتاه. سخت بود واسم خونسرد بودن، که مدام نگاه می کردم تو چشمای  "م " و حس بچه ای رو داشتم که دارن بهش دنیای جدیدی رو نشون میدن. پر از حس غریبی بودم که هیچی نمی تونست از این حس بیرون بیارتم. زندگی کردم اون لحظاتو، با عمق وجودم حس کردم و چیزی از من توی خونه‌ی دوست داشتنی ترین مردی که تا حالا دیدم جا موند.