دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

یه جایی هست تو فیلم مادر که اکبر عبدی می گه ماااااادرررر...و کات.

همینجور که نشسته روی مبل از خستگی خوابش می بره و گردنش کج می شه می افته به یه طرف...

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۳

وقتی هر لحظه دلت می خواد کاری رو انجام بدی ولی نمیدی، وقتی میای عقب و اجازه میدی باد به هر سمتی ببرتت؛ می بازی. لحظه هاتو می بازی و می دونی اینو ولی کاری نمی تونی انجام بدی. نمی تونی چون مثل یه تیکه گوشت شدی که توان هیچ حرکتی رو نداره.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

منتظرم کانورسیشن هیستوریِ یاهو باز شه و برم پی مکالمه ی 4سال و خورده ای پیشم با دوستی که قوت قلب می داد برای کنکور. عجیب دلم برای مخاطبام تنگ شده . هیچوقت براشون ننوشتم ولی حالا دلتنگم برای کامنت های الکی و غیر الکی. دلم می خواد مثل همونوقتا یکی یهویی بیاد و بهم بگه فلان کارو کن. خیلی دستوری طور و جدی.
خسته ام از اینکه هرشب با کلی فکر خوب می خوابمو هر صبح بعد از یکی دو ساعت با یه اتفاق به ظاهر کوچیک به عمق توهمی بودن فکرام پی می برم. بعدش؟ انزوا. سکوت. سنگینی. که دلم بخواد یه موسیقی ملو باشه و من. بی هیچ حرفی. بعدش دیگه یکی دو روز طول می کشه تا دوباره شبا فکرای خوب بیاد توی سرم و این روال  بچرخه . شکر. شکر. من همیشه از اینکه نمی گم شکر عذاب وجدان داشتم. حالا می گم شکرکه بدتر از این نیست. دوست ندارم بدتر از این شه. خدای من. چقد پیچیده و مزخرفه

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

می پرسید که برای بابا چی بخریم؟ عطر؟ تلخ؟گرم؟ شیرین؟
گفتم از بوی هالووین من خوشش می یومد.
آره، گفتم خوشش میومد . گفتم ومکث کردم. اون هیچوقت فک کرده که من از چی خوشم میاد؟ یا من فک کردم ؟ 
خیلی وقتا به این فک می کنم که چیزی که توی ذهنشه چیه، چی دلش می خواد؟ چه زندگی ای چه بچه ای چه زنی ؟ که هیچوقت راضی نبوده . که همیشه چیز دیگه ای خواسته. آره ، می دونمش. یه وقتی تموم فکر شبونه ام بود . تموم ترس شبونه ام بود. تموم نگرانیه شبونه ام بود. حالا، دورم و دل بریده. حالا گاهی میشه که یه هفته نمی بینمش. صداش هست. صداش از پله ها بالا میاد، از داکت دستشویی بالا میاد، از شیشه ی گلخونه بالا میاد، حتی از کف زمین بالا میاد. دراز می کشم روی زمین، فرشو بلند می کنم گوشمو می چسبونم به موکت، اگه حالش خوب باشه صداشو گوش می دم. اگه حاش بد باشه انگشتمو می کنم توی گوشم و سرمو بلند می کنم. دلم براش تنگ میشه. گاهی که نشستم  جلوش و توی نگاهم هیچ محبتی نیست دلم براش تنگ می شه. گاهی که حالش خوبه و حرف خنده دار می زنه و زورکی می خندم، دلم براش تنگ می شه. گاهی که کارم داره ولی بهم نمی گه، دلم براش تنگ میشه. گاهی که صدام میکنه برم فشارشو بگیرم  و تا برم پایین  میرم میبینم که بیخیال شده و رفته خوابیده، دلم براش تنگ میشه.
حالا که روز پدر نزدیکه و هیچ اشتیاقی توی دلم نیست، دلم براش تنگ میشه.