یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۲

چقدر توی موقعیت های مختلف گیر می کنیم و فلاش بک می زنیم به گذشته؟ با دیدن یه عکس؟ یه اسم؟ یه مکان؟ یه آدم؟ ما آدم های خاطره‌بازی نیستیم ولی خاطرات سرگرمی شون بازی کردن با روح و روان ماست. ما برمیگردیم و غوطه ور می مونیم توی حجم بزرگی از تصویرهای جورواجور.
من، خلسه به کمکم میاد برای رهایی. خلسه ،خلسه . که بشینم پشت پنجره و چشم بدوزم به چراغای شهر. میترسم از روزای نیومده اینوقتا. که چی؟ که قراره چی بشه؟ که کیفیت لحظات نیومده ام چجوریه؟ دلهره بیاد سراغم و در عین حال یه تصویر واضح  جلوی چشمام قد بکشه، که همینقدر لبه ی خط باشم و انگار که حواسم نباشه.










+ ما دستامونو گره زدیم به هم دیگه که یه وقت گم نشیم رفقا



شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۲

وقتی صدام به صدات نمیرسه، وقتی صدات به صدام نمیرسه.


دلتنگم
مثل مادر
وقتی در اتاقو به روی خودشو ما  قفل می کنه

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۲

کلافه ام از شلوغیه اینجا. از خلوتی که ندارم و از روزایی که فرصت درنگ بهم نمیدن. دلم  تاریکی می خواد و سکوت. با زمزمه‌ی  ترانه‌ی هایده. شایدم داریوش حتی. دلم میخواد برم سفر. دلم میگیره از این روزای شلوغِ بی جون

من همینجور زل زده بودم به چشماش که رفته رفته  تر می شد و تموم وجودم پر بود از صدای تارش. انگار که توی  یه گوشم صدای اون بود و تارش و توی یه گوشم صدای مامان وقتی از آشپزخونه صدای زمزمه اش می یاد.دلم خواست بلند شم در اتاق دنج شو باز کنم و برم توی پشت بوم خونه اش. اما فکر کردم که قانعم نمی کنه. دلم خواست سیگار روشن کنم. نمی تونستم تکان بخورم اما.  بعدش فک کردم پاشم برم توی پشت بوم و از اون بالا شیرجه بزنم پایین. انگار که اون حجم بزرگ  از حس فقط اونجوری می رفت بیرون. نتونستم که. نشستم و اشک بود که میریخت. دلم می خواست چیزی باشه که توی اون لحظات خالیم کنه اما لحظه به لحظه پر تر می‌شدم.چایی تموم شده بود. رفتم فلاسکو پر کنم. رفتم اما برنگشتم بالا. چقدر زیاد شنیدم و دیدم توی اون مدت کوتاه. سخت بود واسم خونسرد بودن، که مدام نگاه می کردم تو چشمای  "م " و حس بچه ای رو داشتم که دارن بهش دنیای جدیدی رو نشون میدن. پر از حس غریبی بودم که هیچی نمی تونست از این حس بیرون بیارتم. زندگی کردم اون لحظاتو، با عمق وجودم حس کردم و چیزی از من توی خونه‌ی دوست داشتنی ترین مردی که تا حالا دیدم جا موند.