پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۲


من همینجور زل زده بودم به چشماش که رفته رفته  تر می شد و تموم وجودم پر بود از صدای تارش. انگار که توی  یه گوشم صدای اون بود و تارش و توی یه گوشم صدای مامان وقتی از آشپزخونه صدای زمزمه اش می یاد.دلم خواست بلند شم در اتاق دنج شو باز کنم و برم توی پشت بوم خونه اش. اما فکر کردم که قانعم نمی کنه. دلم خواست سیگار روشن کنم. نمی تونستم تکان بخورم اما.  بعدش فک کردم پاشم برم توی پشت بوم و از اون بالا شیرجه بزنم پایین. انگار که اون حجم بزرگ  از حس فقط اونجوری می رفت بیرون. نتونستم که. نشستم و اشک بود که میریخت. دلم می خواست چیزی باشه که توی اون لحظات خالیم کنه اما لحظه به لحظه پر تر می‌شدم.چایی تموم شده بود. رفتم فلاسکو پر کنم. رفتم اما برنگشتم بالا. چقدر زیاد شنیدم و دیدم توی اون مدت کوتاه. سخت بود واسم خونسرد بودن، که مدام نگاه می کردم تو چشمای  "م " و حس بچه ای رو داشتم که دارن بهش دنیای جدیدی رو نشون میدن. پر از حس غریبی بودم که هیچی نمی تونست از این حس بیرون بیارتم. زندگی کردم اون لحظاتو، با عمق وجودم حس کردم و چیزی از من توی خونه‌ی دوست داشتنی ترین مردی که تا حالا دیدم جا موند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر