دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

گریه میکردم. لیوان چای توی دستم بود و قند روی زبانم. اشکم سر میخورد، از لبه لیوانی که تکیه داده بودم به لبم رد میشد و می‌افتاد. مثل همان شب که من یکهو افتادم از ناتوانی. پاهایم شل شد زانوهام لرزید و افتادم. درست چند در دورتر از دری که بالای سرش چراغانی بود و توی پارکینگ خنده های سرخوشانه و رقص.
گفتم چکار کنم؟ حالا که مادرم از پشت تلفن فهمیده حالم حال نیست ولی نمی توانسته کاری کند، حالا که همه خوابند، حالا که دلم شکسته از نزدیکترینم. حالا که همه چیز از قبل برایم تیره تر شده. بلاگ. بلاگ نازنین. یادم افتاد خیلی قبل ترها هم همینطور بود. کیس با صدای بلندی شروع می کرد و مانیتور مثل معجزه صفحه ی بلاگم را باز میکرد. اشکها می افتادند. قلنبه و شفاف. اما بعدش آرام بودم. مثل مسکن بود. بعدش اشکها تمام شده بود خالی شده بودم. حالا هم برگشته ام. که کمی سبکتر، که کمی آرامتر. سلام دوست قدیمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر