دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۳

می پرسید که برای بابا چی بخریم؟ عطر؟ تلخ؟گرم؟ شیرین؟
گفتم از بوی هالووین من خوشش می یومد.
آره، گفتم خوشش میومد . گفتم ومکث کردم. اون هیچوقت فک کرده که من از چی خوشم میاد؟ یا من فک کردم ؟ 
خیلی وقتا به این فک می کنم که چیزی که توی ذهنشه چیه، چی دلش می خواد؟ چه زندگی ای چه بچه ای چه زنی ؟ که هیچوقت راضی نبوده . که همیشه چیز دیگه ای خواسته. آره ، می دونمش. یه وقتی تموم فکر شبونه ام بود . تموم ترس شبونه ام بود. تموم نگرانیه شبونه ام بود. حالا، دورم و دل بریده. حالا گاهی میشه که یه هفته نمی بینمش. صداش هست. صداش از پله ها بالا میاد، از داکت دستشویی بالا میاد، از شیشه ی گلخونه بالا میاد، حتی از کف زمین بالا میاد. دراز می کشم روی زمین، فرشو بلند می کنم گوشمو می چسبونم به موکت، اگه حالش خوب باشه صداشو گوش می دم. اگه حاش بد باشه انگشتمو می کنم توی گوشم و سرمو بلند می کنم. دلم براش تنگ میشه. گاهی که نشستم  جلوش و توی نگاهم هیچ محبتی نیست دلم براش تنگ می شه. گاهی که حالش خوبه و حرف خنده دار می زنه و زورکی می خندم، دلم براش تنگ می شه. گاهی که کارم داره ولی بهم نمی گه، دلم براش تنگ میشه. گاهی که صدام میکنه برم فشارشو بگیرم  و تا برم پایین  میرم میبینم که بیخیال شده و رفته خوابیده، دلم براش تنگ میشه.
حالا که روز پدر نزدیکه و هیچ اشتیاقی توی دلم نیست، دلم براش تنگ میشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر