پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

منتظرم کانورسیشن هیستوریِ یاهو باز شه و برم پی مکالمه ی 4سال و خورده ای پیشم با دوستی که قوت قلب می داد برای کنکور. عجیب دلم برای مخاطبام تنگ شده . هیچوقت براشون ننوشتم ولی حالا دلتنگم برای کامنت های الکی و غیر الکی. دلم می خواد مثل همونوقتا یکی یهویی بیاد و بهم بگه فلان کارو کن. خیلی دستوری طور و جدی.
خسته ام از اینکه هرشب با کلی فکر خوب می خوابمو هر صبح بعد از یکی دو ساعت با یه اتفاق به ظاهر کوچیک به عمق توهمی بودن فکرام پی می برم. بعدش؟ انزوا. سکوت. سنگینی. که دلم بخواد یه موسیقی ملو باشه و من. بی هیچ حرفی. بعدش دیگه یکی دو روز طول می کشه تا دوباره شبا فکرای خوب بیاد توی سرم و این روال  بچرخه . شکر. شکر. من همیشه از اینکه نمی گم شکر عذاب وجدان داشتم. حالا می گم شکرکه بدتر از این نیست. دوست ندارم بدتر از این شه. خدای من. چقد پیچیده و مزخرفه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر